حکایت عشق

خوشبختی ....

در شب تاریک و بی ستاره

             خسته از غم های روزگار

                            کنار تخته سنگی نشسته بودم

سواری بر اسب خوشبختی می تاخت

از سوار پرسیدم:

    ای سوار از چه است که من هرگز خوشبخت نمی شوم

سوار گفت :

    ای دوست حقیقتی را بگذار برایت باز گو کنم

    دراین دنیاهرگز به کسی دل نبندچون دنیاآنقدرکوچک است

    که دو دل در کنار هم جایی نخواهند داشت

    و اگر به کسی دل بستی هرگز از او جدا نشو ....

    چون دنیاآنقدر بزرگ است که دیگر او را نخواهی دید

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد